مدت های مدیدی است که حرف های در سینه دارم که همچون خنجر حجری مانند، حنجره ام را پاره کرده تا بانگ سکوتم، گوش عالی و عامی و جنابعالی را کر کند. حرف های نه از جنس نیشخندهای اخراجی، بلکه محبوس در قلاده های از جنس طلا، که انکارش موج است و اظهارش امواج. حبسش ایوب و یعقوب را می طلبد؛ حذفش رستم و بیانش رسول را... اعلانش شوق و بوقتی که در ملک سلیمان بود و انکارش گوساله سامری! از نگارشش خوفی نیست لیک هراس است که الواح تاب نیاورد و سر به اظهار عقیده عقده گون گشاید تا فاش گردد «آنچه استاد ازل گفت بگو» را... که در پس کدام آینه، عده ای را به طوطی صفتی امر نمودند و عده ای را به میگساری از می ناب الست!
به هوش باش! بانگ سکوتم را می شنوی که در دل پیرمرده ها همچون "جنات تجری تحتها الانهار" جاریست تا با پس زدن سنگلاخ بی بصیرتی و شکم بارگی، تنها مسیر بهشتت را هموار کند! سیب سرخ، دانه گندم، اغوای حوا، بهانه ای است تا نشوی مصداق "من یتق الله یجعل له مخرجا" و نبینی روضه رضوان را... خوب دقت کن... بانگ سکوتم را می شنوی... ببین چقدر فاصله زیاد است که هر چه سکوت می کنم، نمی شنوی! اگر شنیدی همفکری کن!
جرج برنارد شاو: به سکوت ایمان دارم و حاضرم ساعت ها در باره مزایایش برای شما صحبت کنم!