پيام
+
"سر قبر نشسته بودم. باران مي آمد. روي سنگ قبر نوشته بود«شهيد مصطفي احمدي روشن» از خواب پريدم. مصطفي ازم خواستگاري کرده بود، ولي هنوز عقد نکرده بوديم. بعد از ازدواج خوابم را برايش تعريف کردم. زد به خنده و شوخي. گفت «بادمجون بم آفت نداره» ولي يک بار خيلي جدي پاپيچ اش شدم که «کي شهيد مي شي مصطفي!» مکث نکرد، گفت: *«سي سالگي»* باران مي باريد شبي که خاکش مي کرديم."
.
.
کتاب "يادگاران"

خادم الحرم
91/9/9
سكوت خيس
:(
خادم الحرم
):