پيام
+
شش ماهي بود ميرفت جبهه.
من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و تابستان همراهش بروم.
بعضي حرفهايش را نميفهميدم.
ميگفت: *«خمپارهها هم چشم دارند.»*
نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن ميخوانديم.
صداي سوت خمپارهاي آمد. هر دو خوابيديم زمين.
گرد و خاكها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه.
تازه فهميدم *خمپارهها هم چشم دارند...*
مهدي قزلي

*ابرار*
91/7/3
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله اسفند ماه
فهرست برترین کاربران از نظر بیشترین پیام های منتخب شده از سوی دبیران مجله پارسی نامه.
30 رتبه برگزیده
بیشتر
برچسب های پرکاربرد